برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۸۵
 

بردارد و چراغ روشن کند. کبریت کنار چراغ نبود. چراغ را زمین گذاشت رفت از طاقچه‌ی دیگر کبریت برداشت آورد. ناگهان پایش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد، شیشه‌اش شکست و نفتش ریخت روی فرش. بوی نفت قاتی تاریک شد و اتاق را پر کرد. در این وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسک که تا آستانه‌ی صندوق‌خانه آمده بود گفت: بیا تو، اولدوز. بهتر است به روی خودت نیاری و بگویی که تو اصلاً پات را از صندوق‌خانه بیرون نگذاشته‌ای.

صدای باز شدن در کوچه و بابا و زن بابا شنیده شد. زن بابا جلوتر می‌آمد و می‌گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نکردم، الانه روشن می‌کنم.

عروسک باز به اولدوز گفت: زود باش، بیا تو!

اولدوز گفت: بهتر است اینجا بایستم و به‌شان بگویم که شیشه شکسته، اگرنه، پا روی خرده‌شیشه می‌گذارند و بد می‌شود.

وقتی زن بابا پاش را از آستانه به درون می‌گذاشت، اولدوز کبریتی کشید و گفت: مامان، مواظب باش. چراغ افتاد شیشه‌اش شکست.

بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روی اولدوز بلند کرده بود که بابا گرفتش و آهسته به‌اش گفت: گفتم چند روزی ولش کن…

وقت کشتن گاو، اولدوز آن‌قدر گریه و بی‌صبری کرده بود که همه گفته بودند از غصه خواهد ترکید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو درآورده بود. برای خاطر همین، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش کند و زیاد پاپی‌اش نباشد.