بخورند… بیچاره گاو مهربان من!.. میدانم که الان داری روی آتش قلقل میزنی… عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… غصه مرگ میشوم … زن بابام، از وقتی ویار شده، چشم دیدن مرا ندارد. میگوید: «وقتی روی تو را میبینم، دلم به هم میخورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همهی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم که زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… من هیچ نمیدانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیدهام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمیدانم چکار باید بکنم… عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… دق میکنم… عروسک گنده!… عروسک گنده!… من دارم میترکم. حرف بزن!… حرف …»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک میکند و آهسته میگوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمیترکی. من به حرف آمدم… صدای مرا میشنوی؟ عروسک گندهات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گندهاش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک میکند. گفت: عروسک، تو داشتی حرف میزدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. بازهم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم.
هوا تاریک شده بود. اولدوز بهزحمت عروسکش را میدید. کورمالکورمال از صندوقخانه بیرون آمد و رفت طرف طاقچه که کبریت