برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
 
✵ عروسک ، سخنگو می‌شود
 

هوا تاریک روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسک گنده‌اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف‌می زد:
- «... راستش را بخواهی، عروسک گنده ، توی دنیا من فقط ترا دارم. ننه‌ام را می‌گویی؟ من اصلا یادم نمی‌آید. همسایه مان می‌گوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده‌اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه‌ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز کشتند. او میانه‌اش با من خوب بود. من برایش حرف می‌زدم و او دستهای مرا می‌لیسید و از شیرش به من می‌داد. تا مرا جلوی چشمش نمی‌دید، نمی‌گذاشت کسی بدوشدش. از کوچکی در خانه‌ی ما بود. ننه‌ام خودش زایانده بودش و بزرگش کرده بود... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می‌ترکم!.. آره ، گفتم که دیروز گاوم را کشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا کرده. حالا خودش و خواهرش نشسته‌اند تو آشپزخانه، منتظرند گوشت بپزد