چند کلمه
از
عروسک سخنگو
بچه ها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچههایی که کتاب «اولدوز و کلاغها» را
خوانده اند من و اولدوز را خوب می شناسند. قصهی من و اولدوز پیش از قضیهی کلاغها روی داده، آنوقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشتر نبود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر
نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننهی اولدوز مرا از چارقد و چادر کهنهاش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یک شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش اینقدر در من اثر کرد که من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای «بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه کرده بود. چند روز پیش نوشتهاش را آورد پیش من و گفت: «عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کردهام و می خواهم چاپ کنم. بهتر است تو هم مقدمهای برایش بنویسی.»
من نوشتهی آقای «بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصهی خوبی درست کرده اما بعضی از جمله هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جملههای او را اصلاح کردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندیها و ترکیب کلمه ها و استعمال حرف اضافه ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد