یاشار گفت: آری، ظهری بهات میگویم. دربارهی مسافرتم است.
ننهاش گفت: خیلی خوب، ظهر به خانه برمیگردم.
ننه از کار پسرش سر در نمیآورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش کرده بود و بعد یادش آمد. اما میدانست که یاشار پسر خوبی است و کار بدی نخواهد کرد. او را خیلی دوست داشت. روزها که به رختشویی میرفت، فکرش پیش یاشار میماند. گاه میشد که خودش گرسنه میماند، اما برای او لباس و مداد و کاغذ میخرید. ننهی مهربان و خوبی بود. یاشار هم برای هر کار کوچکی او را گول نمیزد، اذیت نمیکرد.
✺ | حرکت، |
✺ | اولدوز در زندان |
صبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت میرسید. زمان به کندی میگذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هیچ آرام و قرار نداشت. در حیاط اینور آنور میرفت و فکرش پیش اولدوز و ننهاش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن کرد وسط حیاط، روش نشست، بعد جمع کرد و گذاشت سر جاش.
ظهری ننهاش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان