پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

دل تو دل بچه‌ها نبود. می‌خواستند پا شوند، برقصند. کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند و ننه‌بزرگ پرید و رفت نشست بالای درخت تبریزی که چند خانه آن طرفتر بود، قارقار کرد، تکان‌تکان خورد، برخاست و دور شد.

 
آنهایی که از دلها خبر ندارند، می‌گویند:
اولدوز دیوانه شده است!
 

شب شد. سر شام اولدوز خود به خود می‌خندید. زن بابا می‌گفت: دختره دیوانه شده. بابا هی می‌پرسید: دخترم، آخر برای چه می‌خندی؟ من که چیز خنده‌آوری نمی‌بینم.

اولدوز می‌گفت: از شادی می‌خندم. زن بابا عصبانی می‌شد.

بابا می‌پرسید: از کدام شادی؟

اولدوز می‌گفت: ای، همینجوری شادم، چیزی نیست.

زن بابا می‌گفت: ولش کن، به سرش زده.

 

✺ ننه‌ی خوب و مهربان

 

وقت خوابیدن بود. یاشار به ننه‌اش گفت: ننه، می‌توانی فردا ظهر در خانه باشی؟

ننه‌اش گفت: کاری با من داری؟