برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۷۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۶۹
 

ننه گفت: ها، بگو!

یاشار گفت: قول می‌دهی این حرفها را به کسی نگویی؟

ننه گفت: دلت قرص باشد، به کسی نمی‌گویم. اما تو هیچ می‌دانی اگر دده‌ات اینجا بود، از این حرفهات خنده‌اش می‌گرفت؟

یاشار چیزی نگفت. در حیاط خوابیده بودند و تماشای ستاره‌ها بسیار لذتبخش بود.

 

✺ روز حرکت

 

کار به سرعت پیش می‌رفت. ننه‌ی یاشار بیشتر روزها ظهر هم به خانه نمی‌آمد. فرصت کار کردن برای بچه‌ها زیاد بود. کلاغها رفت‌وآمدشان را کم کرده بودند. زن بابا خیلی مراقب بود. ننه‌بررگ می‌گفت: بهتر است کمتر رفت‌وآمد بکنیم. اگرنه، زن‌بابا بو می‌برد و کارها خراب می‌شود.

آخرهای تیرماه بود که تور حاضر شد. ننه‌بزرگ آمد، آن را دید و پسندید و گفت: آن همه زحمت کشیدید، حالا وقتش است که فایده‌اش را ببرید.

یاشار و اولدوز گفتند: کی حرکت می‌کنیم؟

ننه‌بزرگ گفت: اگر مایل باشید، همین فردا ظهر.

اولدوز و یاشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.

ننه‌بزرگ گفت: پس، فردا ظهر منتظر باشید. هر وقت شنیدید که دو تا کلاغ سه دفعه قارقار کردند، تور را بردارید و بیایید پشت بام.