اینجوری نگاهم می کنی، یاشار؟ چه شده؟
یاشار گفت: داشتم فکر میکردم.
اولدوز گفت: چه فکری؟
یاشار گفت: ای، همینجوری.
اولدوز گفت: باید به من بگویی.
یاشار گفت: خوب، میگویم. داشتم فکر میکردم که اگر تو از اینجا بروی، من از تنهایی دق میکنم.
اولدوز گفت: من هم دیروز فکر میکردم که کاش دوتایی سفر میکردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد.
یاشار گفت: پس تو میخواهی من هم همراهت بیایم؟
اولدوز گفت: من از ته دل میخواهم. باید به ننهبزرگ بگوییم.
یاشار گفت: من خودم میگویم.
روز بعد ننه بزرگ آمد. یاشار گفت: ننهبزرگ، من هم میتوانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟
ننه بزرگ گفت: میتوانی بیایی، اما دلت به حال ننهات نمی سوزد؟ او که ننهی بدی نیست بگذاری و فرار کنی!
یاشار گفت: فکر این را کردهام. یک روز پیش از حرکت بهاش میگویم.
ننه بزرگ گفت، اگر قبول بکند، عیب ندارد، ترا هم میبریم.
اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند.