پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۶۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

اینجوری نگاهم می کنی، یاشار؟ چه شده؟

یاشار گفت: داشتم فکر می‌کردم.

اولدوز گفت: چه فکری؟

یاشار گفت: ای، همینجوری.

اولدوز گفت: باید به من بگویی.

یاشار گفت: خوب، می‌گویم. داشتم فکر می‌کردم که اگر تو از اینجا بروی، من از تنهایی دق می‌کنم.

اولدوز گفت: من هم دیروز فکر می‌کردم که کاش دوتایی سفر می‌کردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد.

یاشار گفت: پس تو می‌خواهی من هم همراهت بیایم؟

اولدوز گفت: من از ته دل می‌خواهم. باید به ننه‌بزرگ بگوییم.

یاشار گفت: من خودم می‌گویم.

روز بعد ننه بزرگ آمد. یاشار گفت: ننه‌بزرگ، من هم می‌توانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟

ننه بزرگ گفت: می‌توانی بیایی، اما دلت به حال ننه‌ات نمی سوزد؟ او که ننه‌ی بدی نیست بگذاری و فرار کنی!

یاشار گفت: فکر این را کرده‌ام. یک روز پیش از حرکت به‌اش می‌گویم.

ننه بزرگ گفت، اگر قبول بکند، عیب ندارد، ترا هم می‌بریم.

اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند.