را به موهاش کشید. یاشار چشمهاش را باز کرد. خندید. اولدوز هم خندید. یاشار پا شد نشست. پیرهنش را تنش کرد و گفت: اولدوز، میدانی خواب چه را میدیدم؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: خواب میدیدم که دست همدیگر را گرفتهایم، روی ابرها نشستهایم، میرویم به عروسی دوشیزه کلاغه، کلاغهای دیگر هم دنبالمان میآیند.
اولدوز کمی سرخ شد. بعد گفت: دوشیزه کلاغه دیگر کیست؟
یاشار گفت: بهات نگفتم؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: کلاغها را دیدم. حرف هم زدم.
اولدوز گفت: کی؟
یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمیگشتم. خواهر و برادر «آقاکلاغه» بودند. قرار است حالا بیایند.
اولدوز گفت: پس دوشیزه کلاغه خواهر آقاکلاغهی خودمان است؟
یاشار گفت: آره.
اولدوز گفت: از ددهکلاغه چه خبر؟
یاشار گفت: میگفتند که از غصهی زنش مرد.
در همین وقت دو کلاغ از پشت درختها پیدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسیدند. به زمین نشستند. سلام کردند. اولدوز یکی