برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۵۷
 

و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف می‌رفتند. مثل اینکه سر می‌خوردند. پر نمی‌زدند.

 
قرار فرار
فرار برای بازگشت
 

سر سفره‌ی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هق‌هق می‌کرد. زن بابا می‌گفت: دلش کتک می‌خواهد. شورش را درآورده.

بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرف‌شنوی بودی. حرفت چیست؟

اولدوز چیزی نگفت. هق‌هق کرد. زن بابا گفت: می‌گوید از تنهایی دق می‌کنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم.

ناگهان اولدوز گفت: آره، من دلم همبازی می‌خواهد، از تنهایی دق می کنم.

پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاه‌گاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشت‌بام. دلش می‌خواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار ـ که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم می‌تابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش