و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف میرفتند. مثل اینکه سر میخوردند. پر نمیزدند.
✺ | قرار فرار |
✺ | فرار برای بازگشت |
سر سفرهی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هقهق میکرد. زن بابا میگفت: دلش کتک میخواهد. شورش را درآورده.
بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرفشنوی بودی. حرفت چیست؟
اولدوز چیزی نگفت. هقهق کرد. زن بابا گفت: میگوید از تنهایی دق میکنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم.
ناگهان اولدوز گفت: آره، من دلم همبازی میخواهد، از تنهایی دق می کنم.
پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاهگاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشتبام. دلش میخواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار ـ که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم میتابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش