برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۵۵
 

یک روز یاشار آخرین امتحان را گذرانده بود و به خانه برمی‌گشت. کمی پایین‌تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتی کاشته بودند. زیر درخت توت صدایی اسم یاشار را گفت. وقت ظهر بود. یاشار برگشت، دور و برش را نگاه کرد، کسی را ندید. کوچه خلوت بود. خواست راه بیفتد که دوباره از پشت سر صداش کردند: یاشار!

یاشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو کلاغ افتاد که روی درخت توت نشسته بودند، لبخند می‌زدند. دل یاشار تاپ‌تاپ شروع کرد به زدن. گفت: کلاغها، ‌شما مرا از کجا می‌شناسید؟

یکی از کلاغها با صدای نازکش گفت: آقا یاشار، تو دوست اولدوز نیستی؟

یاشار گفت: چرا، هستم.

کلاغ دیگر با صدای کلفتش گفت: درست است که ننه‌ی ما خود ترا ندیده بود، اما نشانیهات را اولدوز به‌اش گفته بود. خیلی وقت است که مدرسه‌ها را می‌گردیم پیدات کنیم. نمی‌خواستیم اول اولدوز را ببینیم. «ننه‌بزرگمان» سفارش کرده بود. حال اولدوز چطور است؟

یاشار گفت: می‌ترسد که شما فراموشش کرده باشید، آقاکلاغه.

کلاغ صدای‌کلفت گفت: ببخشید، ما خودمان را نشناساندیم: من برادر همان «آقاکلاغه» هستم که پیش شما بود و بعدش مرد، این هم خواهر من است. به‌اش بگویید دوشیزه کلاغه.

دوشیزه کلاغه گفت: البته ما یک برادر دیگر هم داشتیم که سرمای زمستان خشکش کرد، مرد. دده‌مان هم غصه‌ی ننه‌مان را کرد، مرد.