پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۵۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

اولدوز یواش نشست سر جاش. یاشار گفت: غصه نخور، اگر کلاغهای ما بوده باشند، برمی‌گردند.

اولدوز گفت: حرف زدید؟

یاشار گفت: فرصت نشد. تازه، من که زبان کلاغها را بلد نیستم. اولدوز گفت: حتماً بلدی.

یاشار گفت: تو از کجا می‌دانی؟

اولدوز گفت: برای اینکه مهربان هستی، برای اینکه دل پاکی داری، برای اینکه همه چیز را برای خودت نمی‌خواهی، برای اینکه مثل زن بابا نیستی.

یاشار گفت: اینها را از کجا یاد گرفته‌ای؟

اولدوز گفت: همه‌ی بچه‌های خوب زبان کلاغها را بلدند. ننه‌کلاغه می‌گفت. من که از خودم در نمی‌آرم.

یاشار از این خبر شاد شد. از خوشحالی دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هیچ نمی‌دانم چطور شد که آن روز توانستم با «آقاکلاغه» حرف بزنم. هیچ یادم نیست.

 

✺ بازگشت کلاغها

 

دوسه روزی گذشت. تابستان نزدیک می‌شد. هوا گرم می‌شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب می‌کردند. ناهار را که می‌خوردند، می‌خوابیدند. بچه‌ها را هم زورکی می‌خواباندند.