پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۴۷
 

یاشار گفت: حالا بگذار زن بابات بیاید، ببین چه خاکی بر سرش خواهد کرد. عروسی برایش زهر خواهد شد.

آنوقت هر دو از ته دل خندیدند. یاشار دستش را گذاشت روی دهان اولدوز که صداش را کسی نشنود.

معلوم نبود چه کسی زن بابا را خبر کرده بود که با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را دید، غشی کرد و افتاد وسط حیاط. زنها او را کشان‌کشان بردند به خانه‌ی همسایه‌ی دست راستی. پیرزن می‌گفت: اول باید جن‌گیر و دعانویس بیایند، جنها را بیرون کنند، بعد زن حامله بتواند تو برود.

خلاصه، دردسر نباشد، پس از نیم ساعتی جن‌گیر و دعانویس رسیدند. جن‌گیر طشتی را وارونه جلوش گذاشت، حرفهای عجیب و غریبی گفت، آینه خواست، صداهای عجیب و غریبی از خودش و از زیر طشت درآورد و آخرش گفت: ای «ازمابهتران»، شما را قسم می‌دهم به پادشاه «ازمابهتران»، از خانه‌ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید!

بعد گوش به زنگ زل زد به آینه و به بابای اولدوز گفت: امروز دشت نکرده‌اند، پنجاه تومن بده، راهشان بیندازم بروند.

پدر اولدوز چانه زد و سی تومان داد. جن‌گیر پول را گرفت، دستش را برد زیر طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: ای «ازمابهتران»، از خانه‌ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! شما را به پادشاه «ازمابهتران» قسم می‌دهم!