اولدوز یکه خورد، گفت: بکشیم؟
یاشار گفت: آره. اگر بکشیم برای همیشه از دستش خلاص میشوی.
اولدوز گفت: من میترسم.
یاشار گفت: من میکشمش.
اولدوز گفت: گناه نیست؟
یاشار گفت: گناه؟ نمیدانم. من نمیدانم گناه چیست. اما مثل این که راه دیگری نیست. ما که به کسی بدی نمیکنیم گناه باشد.
اولدوز گفت: سگ مال عمویم است.
یاشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اینجا که ترا بترساند و آقا کلاغه را زندانی کند، ها؟
اولدوز جوابی نداشت بدهد. یاشار پاورچین پاورچین رفت سنگ بزرگی برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه کسی هست؟
اولدوز گفت: مامان رفته عروسی. بابا را نمیدانم. من دلم به حال سگ میسوزد.
یاشار گفت: خیال میکنی من از سگکشی خوشم میآید؟ راه دیگری نداریم.
بعد یک پله پایین رفت، رسید بالای سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و یکهو آورد پایین، ول داد. سنگ افتاد روی سر سگ. سگ زوزهی خفهای کشید و شروع کرد به دست و پا زدن. ناگهان صدای بابای اولدوز بگوش رسید. اینها خود را عقب کشیدند. بابا بیرون آمد و دید که