این برگ همسنجی شدهاست.
اولدوز و کلاغها ● ۴۱
یاشار گاهگاهی از این دروغها سر هم میکرد که ننهاش او را تنها بگذارد.
✺ | قتل |
✺ | برای آزادی آقاکلاغه از زندان |
کمی بعد، هر دو بیرون آمدند. از پلکان رفتند پشت بام. نگاهی به اینور آنور کردند، دیدند سگ سیاه را ول دادهاند، آمده لم داده به در خانهی آقا کلاغه و خوابیده.
یاشار گفت: من میروم پایین، کلاغه را میآرم.
اولدوز گفت: مگر نمیبینی سگه خوابیده دم در؟
یاشار گفت: راست میگویی. بیچاره آقا کلاغه، ببینی چه حالی دارد!
اولدوز گفت: فکر نمیکنم زیاد بترسد. کلاغ پر دلی است.
یاشار گفت: حالا چکار بکنیم؟
اولدوز گفت: فکر بکنیم، دنبال چاره بگردیم.
یاشار گفت: الان فکری میکنم. الان نقشهای میکشم...
خم سرکهی زن بابا در یک گوشهی بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چیده بود که نیفتد. چشم یاشار به سنگها افتاد. یکهو گفت: بیا سگه ا بکشیم.