برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۷۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

کوراوغلو اشاره به قیرآت کرد و قیرآت گرد و خاکی در میدان راه انداخت که حسن‌پاشا از شادی یا شاید هم از ترس بالای برج شروع کرد به لرزیدن. گفت: عاشق، اسب سواری هم بلدی!

کوراوغلو سازش را درآورد و خواند:

حسن‌پاشا، دیگر لاف مردی نزن. حالا کجایش را دیده ای، شمشیرزنی هم بلدم. یاران دلاورم اگر از چنلی بل برسند، شهر و قلعه‌ات خالی از سرباز می‌شود. کوراوغلو هستم و از چنلی بل آمده‌ام، می‌بینی که در لباس عاشق سوار قیرآت شده‌ام. هزارها از این فوت و فن‌ها بلدم.

یکی از پاشاها گفت: حسن‌پاشا، من که چشمم از این عاشق تو آب نمی‌خورد. بلا به دور، نکند خود کوراوغلو باشد!

حسن‌پاشا انگارخواب بود و بیدار شد. یکه‌ای خورد و گفت: نه جانم، کوراوغلو کجا بود. یعنی ما آنقدرها احمقیم که کوراوغلو بیاید و همه مان را خر کند و قیرآت را ببرد؟

کوراوغلو باز می‌خواند: ما را می‌گویند «مرادبگلی». در میدانها مردانه می‌ایستم. سر کوههای بلند جلو کاروانهای خانها و پاشاها را می‌گیرم. های و هویی در کوه و صحرا می‌اندازم. اگر نعره‌ای بزنم سربازان شهر و قلعه‌ات را می‌گذارند و فرار می‌کنند.

حسن‌پاشا دید کلاه تا خرخره به سرش رفته و کار از کار گذشته‌است. دنیا جلو چشمش سیاه شد و لرزه به تنش افتاد. امر کرد فوری درهای قلعه را به بندند و کوراوغلو را دستگیر کنند.

کوراوغلو دید یکی از درهای قلعه را بستند. رو کرد به حسن‌پاشا