برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۷۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

و چشم به طویله دوختند. پاشاها که رفتند کوراوغلو زین اسب را پیدا کرد و به پشت قیرآت گذاشت و شروع کرد به بستن و سفت کردن آن. حالا بشنو از کچل‌حمزه بیگ، داماد حسن‌پاشا.

کچل‌حمزه ایستاده بود پای پنجره‌ی دونا خانم و التماس می‌کرد که در را باز کند، او بیاید تو. دونا خانم مسخره‌اش می‌کرد و از آن بالا آب به سر و رویش می‌پاشید. حمزه ناگهان دید مردم می‌دوند به طرف برج قلعه. پرسید: چه خبر است؟

گفتند: خبر نداری؟ عاشقی آمده و دیوانگی قیرآت را علاج کرده و حالا دارد قیرآت را می‌آورد به میدان.

کچل‌حمزه از شنیدن این حرف بند دلش پاره شد و زبانش به تته پته افتاد و شروع کرد دنبال آنها دویدن و ناله کردن. وقتی به برج رسیدند کچل‌حمزه خودش را به حسن‌پاشا رساند و ترسان و لرزان گفت: حسن‌پاشا، بیچاره شدی، عاشق کدام بود؟ آن مرد خود کوراوغلو است!

حسن‌پاشا لبخند مسخره آمیزی زد و گفت: حمزه، می‌دانم که دردت چیست. دونا خانم هنوز هم نمی گذارد بروی تو؟ باشد، کم کم به راه می‌آید و رام می‌شود. غصه نخور.

حمزه گفت: پاشا، تا وقت نگذشته فکری بکن. کوراوغلو الان می‌آید و قلعه را به سرت خراب می‌کند.

حسن‌پاشا باز خندید و گفت: خوب، برو، برو که دونا خانم منتظرت است!..