برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۶۹
 

نمی دانست چه کار کند. به پهلوی دوستانش می‌زد و می‌گفت: ببین، نگاهش کن! چه رقصی می‌کند!

کوراوغلو که آوازش را تمام کرد، حسن‌پاشا گفت: عاشق، زود باش برو تو. اگر علاجش کردی ترا از مال دنیا سیراب می‌کنم. حالا کوراوغلو می‌فهمد که دنیا دست کیست. دیگر لاف مردی و دلاوری نمی زند.

در را باز کردند و کوراوغلو را انداختند تو. کوراوغلو ساز را بر سینه فشرد و آواز عاشقانه‌ای خواند که تنها صدایش را قیرآت می‌شنید. بعد دستهایش را دور گردنش انداخت و شروع کرد به بوسیدن سر و رویش. قیرآت هم روی پا بند نمی‌شد. صورتش را به صورت کوراوغلو می‌مالید و چنان می‌بوییدش که انگار گاو ماده گوساله اش را می‌بوید.

کوراوغلو ناگهان یکه خورد و به خود آمد، گویی از خواب پریده، با خود گفت:‌ای دل غافل، چکار می‌کنی؟ دشمن اطرافت را گرفته و تو داری خودت را لو می‌دهی؟

زود خودش را کنار کشید، در را باز کرد و گفت: پاشا، حالا شما کنار بکشید، من اسب را بیاورم بیرون کمی هوا بخورد. بعد بسپارم به دستتان سوارش بشوید. اما پاشا، باید انعام حسابی بدهید. این کار خیلی دردسر دارد!..

حسن‌پاشا گفت: مطمئن باش، آنقدر طلا به سرت بریزم که خودت بگویی بس است. اما کمی دست نگهدار تا ما برویم بعد. می‌ترسم باز کاری دستمان بدهد.

پاشاها دوان‌دوان خودشان را به برج قلعه رساندند و نشستند آنجا