برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۵۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۶۳ □ قصه‌های بهرنگ
 

بروم. قیرآت چشم به راه من است. آنوقت کوراوغلو بلند شد از سر تا پا لباس جنگی پوشید، تیغ آبدار بر کمر بست، سپر و عمود و دیگر لوازم جنگی با خود برداشت و پوستین از رو پوشید و ساز بر شانه تک و تنها، با پای پیاده، راه توقات را در پیش گرفت. شب و روز راه رفت و رفت، سرش بالین ندید و چشمش خواب، تا رسید به شهر توقات. هوا داشت تاریک می‌شد. کوراوغلو در خانه‌ی پیرزنی را زد. پیرزن در را باز کرد. کوراوغلو مشتی پول به پیرزن داد که برایش غذا تهیه کند و بگذارد که شب را در خانه اش بخوابد.

شب که شام راخوردند و سفره را جمع کردند، پیرزن نگاهی به ساز کوراوغلو انداخت و گفت: عاشق، حالا سازت را بردار یک کمی بخوان گوش کنیم.

کوراوغلو گفت: ننه جان، حالا دیگر وقت خواب است. فردا صبح برایت می‌خوانم.

پیرزن گفت: فردا من به عروسی «حمزه‌بگ» خواهم رفت. می‌خواهی حالا بخوان نمی خواهی هم نخوان.

کوراوغلو گفت: حمزه‌بگ کیست، ننه جان!

پیرزن گفت: حمزه‌بگ داماد حسن‌پاشاست... جوان نترس و شجاعی است. می‌گویند یک کوراوغلویی نمی دانم چه چیزی هست... تو می‌شناسی‌اش؟ کوراوغلو گفت: اسمش را شنیده‌ام. خوب؟

پیرزن گفت: حمزه رفت اسب او را گرفته آورده. حسن‌پاشا او را