آقا کلاغه گفت: کاش ددهام، برادرهام، خواهرم، ننه بزرگم می دانستند کجا هستیم.
اولدوز گفت: آره، کمکمان می کردند.
آقا کلاغه گفت: یادت هست ننهام میگفت تا چند روز دیگر پرواز یاد نگیرم میمیرم؟
اولدوز گفت: یادم هست.
آقا کلاغه گفت: تو حساب دقیقش را میدانی؟
اولدوز با انگشتهاش حساب کرد و گفت: بیشتر از شش روز وقت نداریم.
آقا کلاغه گفت: به نظر تو چکار باید بکنیم؟
اولدوز گفت: میخواهی ترا بدهم به یاشار، ببرد تو صحرا پرواز یادت بدهد؟
آقا کلاغه گفت: یاشار کیست؟
اولدوز گفت: همین همسایهی دست چپیمان.
آقا کلاغه گفت: اگر پسر خوبی باشد من حرفی ندارم.
اولدوز گفت: خوب که هست، سرنگهدار هم هست. اما چه جوری خبرش کنیم؟
آقا کلاغه گفت: الانه برو پشت بام، بگو بیاید مرا ببرد.
اولدوز گفت: حالا نمیشود، رفته مدرسه.
آقا کلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز دیگر از تعطیلهای تابستانی داریم.