برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۴۹
 

و چنان که اگر بر زمین بیفتد هزار تکه می‌شود.

آب دهان کچل‌حمزه خشک شد، زبان در دهانش بیحرکت ماند و حس کرد که خیلی وقت پیش مرده است و توی قبر گذاشته اند. دیگر کاری نتوانست بکند جز این که هر چه تندتر خود را به در آسیاب رساند و پیاده شد و جلو دورآت را به تیر دم در بست و با عجله آسیابان را صدا زد، آهای آسیابان، زود بیا بیرون بدبخت! اجلت رسیده دم در...

آسیابان فوری بیرون آمد اما نا نداشت روی دو پا بایستد. با نگرانی و ترس پرسید: چی شده برادر؟ از جان من پیرمرد چه می‌خواهی؟ حمزه گفت: من هیچ چیز نمی خواهم. نگاه کن. آنکه دارد می‌آید کوراوغلوست. از چنلی بل می‌آید. ایلخی‌اش دچار گری شده. هیچ دوا و درمانی ناخوشی اسبها را از بین نبرده. آخر سر حکیمها و کیمیاگرها گفته اند که مغز آسیابان دوای این درد است. حالا کوراوغلو دنبال مغز آسیابان می‌گردد که اسبهایش خوب شوند والا بدون اسب که نمی توانند با خانها و پاشاها بجنگند. من را حسن‌پاشا فرستاده آسیابانها را خبر کنم که به موقع جانشان را در ببرند. مگر نشنیده ای که حسن‌پاشا می‌خواهد به چنلی بل قشون بکشد؟

آسیابان نا نداشت حرف بزند. عاقبت گفت: چرا، شنیده ام اما حالا می‌گویی چه خاکی به سر کنم؟ هفت هشت سر نانخور دارم. کجا می‌توانم فرار کنم؟

کچل‌حمزه گفت: زود باش لخت شو لباسهای مرا بپوش برو زیر ناو