از سوراخ زیر دریچه نگاه کردم و دیدم زن بابا ننهام را زیر غربال گیر انداخته. معلوم بود که چیزی از حرفهای ننهام را نمیفهمید.
اولدوز بیتاب شده بود. به عجله پرسید: بعد چه شد؟
آقا کلاغه گفت: بعد ننهام را با طناب بست، از درخت توت آویزان کرد. ننهام یکهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم کرد. آنوقت زن بابا از کوره در رفت و شروع کرد با دگنک ننهام را بزند.
اولدوز گفت: ننهکلاغه حرف دیگری نگفت؟
آقا کلاغه گفت: چرا. گفت که ای زنبابای نفهم، تو خیال میکنی که کلاغها از دزدی خوششان میآید؟ اگر من خورد و خوراک داشته باشم که بتوانم شکم خودم و بچههایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که باز هم دزدی کنم؟.. شکم خودتان را سیر میکنید، خیال میکنید همه مثل شما هستند!..
آقا کلاغه ساکت شد. اولدوز گریهاش را خورد و پرسید: بعد چه؟
آقا کلاغه گفت: بعد تو بیرون آمدی. با یک تا پیراهن... باقیش را هم که خودت میدانی.
لحظهای هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننهکلاغه رفت و تمام شد! حالا چکار کنیم؟
آقا کلاغه گفت: من باید پرواز یاد بگیرم.
اولدوز گفت: درست است. من همهاش به فکر خودم هستم.