کوراوغلو گفت: دورآت نیست اما قیرآت که سر جاش هست. سوارش میشوم و میروم دورآت را پیدا میکنم. کمتر سرزنشم بکنید.
نگار خانم جلو آمد و گفت: چرا سرزنشت نکنیم؟ تو قانون چنلی بل را شکستهای. مگر تو خودت به ما نگفتهای که اسیر احساس رحم و محبت بیجای خود نشویم؟ مگر تو خودت نگفتهای که گاهی یک محبت نابجا هزار و یک خیانت و گرفتاری به دنبال میآورد؟ تو با رحم و شفقت نابجایت پای خبرچینان و خیانتکاران را به چنلی بل باز کردهای.
تو از کجا میدانی که آن خبرچین از کجا آمده بود و دورآت را به کجا برده که میگویی دنبالش خواهی رفت و اسب را پیدا خواهی کرد؟ دورآت رفت و اکنون باید منتظر حمله ی دشمنان شد… دیوار پولادین چنلی بل ترک برداشته این کار دشمنان ما را خوشحال و جری خواهد کرد…
کوراوغلو سخت غضبناک بود اما چون میدانست که خود او گناهکار است هیچ صدایش در نمی آمد و فقط از زور غضب و پریشانی سبیلهایش را میجوید و پیچ و تاب میخورد.
ناگهان بلند شد و رو به ایواز کرد و نعره زد: ایواز، به من شراب بده!
ایواز پهلوان شراب آورد. کوراوغلو هفت کاسه شراب پشت سر هم سرکشید. بعد رو کرد به دلی مهتر و نعره زد: اسب را زین کن!
قیرآت را زین کردند و پیش آوردند. انگار کوراوغلو لال و بی زبان شده بود. لب از لب بر نمی داشت. صورتش چنان سرخ شده بود که آدم خیال میکرد که اکنون آتش خواهد گرفت. قیرآت تا کوراوغلو را بر