و گوشت بوقلمون و تیهو خواهم خورد و لباسهای پر زر و زیور خواهم پوشید، شکارگاه مخصوص خواهم داشت، مهتر و دربان و چه و چه خواهم داشت!.. آخ، خدایا!.. دارم از زیادی خوشی دیوانه میشوم!..
کچلحمزه این فکرها را میکرد و آمادهی رفتن میشد. دورآت را زین کرد و سوار شد، و راه افتاد و مثل باد از چنلی بل دور شد. صبح دلی مهتر آمد به اسبها سر بزند، دید نه دورآت سر جایش است و نه کچلحمزه. فهمید که کار از کار گذشته. با خشم و فریاد بالای سر کوراوغلو آمد و بیدارش کرد و گفت: بلند شو که دیگر وقت خواب نیست. کچلحمزه دورآت را در برده!..
در چنلی بل ولوله افتاد. یاران از زن و مرد شروع کردند به سرزنش کوراوغلو که:
- مگر به تو نگفتیم که به هر کس و ناکسی نمی شود اعتبار کرد؟ فرق نمی کند که اسب پهلوان را ببرند یا زنش را. هر دو ناموس اوست. تاکنون از ترس ما پرنده نمی توانست در آسمان چنلی بل پر بزند. نام کوراوغلو، چنلی بل و یاران که میآمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بید بر خود میلرزیدند اما اکنون ببین کار ما به کجا کشیده که یک بابای کچل بینامونشان آمده از اینجا اسب میدزدد و میبرد. همین امروز و فرداست که خبر به همه جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوی ما بیاورند. کوراوغلو، تو به دست خود چنان کاری کردی که اگر همهی عالم دست به یکی میشد، نمی توانست بکند، حالا بگو ببینم دورآت را از کجا پیدا خواهی کرد؟