باز یاران اعتراض کردند که آدم نباید به هر کس و ناکسی اطمینان کند. اگر کچلحمزه دورآت را بردارد فرار کند چکار میشود کرد؟ کوراوغلو باز زنان و مردان را ساکت کرد و گفت: هیچ نترسید، طوری نمی شود.
کچلحمزه چند روزی دورآت را چنان کرد که اصلا نشانی از ناتوانی و لاغری در اسب نماند.
روزها پشت سر هم میگذشت و حمزه میترسید که نتواند به موقع قیرآت را به حسنپاشا برساند. مهلت نیز داشت تمام میشد. بعد از مدتها فکر و خیال و شک و نگرانی عاقبت شبی به خودش گفت: من اگر یک سال و دو سال هم اینجا بمانم کوراوغلو هرگز کلید قیرآت را به من نخواهد داد. بعلاوه در توقات کسی نیست که بین قیرآت و دورآت فرق بگذارد. بهتر است همین امشب دورآت را ببرم بدهم به حسنپاشا بگویم که قیرآت همین است. بعد هم دختر پاشا را بگیرم و چند روزی عیش و نوش بکنم و غم دنیا را فراموش کنم. تا کی باید پس ماندهی سفرهی هر کس و ناکس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟ دختر پاشا که زنم شد، دیگر کسی نمی تواند به من چپ نگاه کند، دیگر کسی جرئت نمی کند به من کچلحمزه بگوید. من میشوم حمزه بیگ! میشوم داماد پاشا. داماد پاشا هم که هر کاری دلش خواست میتواند بکند. آنوقت تلافی تمام شبهایی را که گرسنه ماندهام و توی خاکروبهها خوابیدهام، در خواهم آورد. برای خودم در ییلاقها قصرهای باشکوهی خواهم داشت، کنیز و کلفت بی حساب خواهم داشت، میلیون میلیون پول خرج خواهم کرد، شرابهای گرانقیمت خواهم خورد، جوجهکباب