برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۴۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

همین بیچاره‌ها می‌جنگیم؟ اصلا ما در چنلی بل جمع شده‌ایم که چه چیز را نشان بدهیم؟ این را می‌خواهم به من بگویید.

دلی حسن، یکی از یاران گفت: کوراوغلو، راستی که انسان واقعی تو هستی. کینه ی تمام نشدنی در کنار محبت تمام نشدنی در جان و دل تو جای گرفته است. وقتی کسی را محتاج محبت می‌بینی حاضری از همه چیزت دست برداری، و وقتی هم با دشمن روبرو می‌شوی از همه چیزت دست بر می‌داری تا با تمام قوه‌ات به دشمن کینه بورزی و خونش را بریزی...

زنان چنلی بل از گوشه و کنار آمده بودند و به گفتگو گوش می‌دادند. نگار خانم، زن کوراوغلو، مردان و زنان را کنار زد و خود را وسط انداخت و رو به دلی حسن گفت: تو راست می‌گویی دلی حسن، اما این دفعه مثل اینکه کوراوغلو محبت بیخودی می‌کند. از کجا معلوم که این آدم جاسوس و خبرچین حسن‌پاشا نباشد؟

کسی چیزی نگفت. کوراوغلو که دید یاران همه طرف نگار را گرفتند، گفت: این بیچاره اگر سراپا آتش هم باشد، نمی تواند حتی زیر پای خودش را بسوزاند. بهتر است بگذاریم در چنلی بل بماند یک لقمه نان بخورد و چند روز آخر عمرش را بی دردسر بگذراند.

کچل‌حمزه در چنلی ماند. شکمش را سیر می‌کرد و دنبال کارهایی می‌رفت که یاران به او می‌گفتند. کارها را چنان تند و چنان خوب انجام می‌داد که به زودی احترام همه را به دست آورد. چنلی بل جایی نبود که احترام آدم به لباس و ثروت باشد. اصلا در آنجا کسی ثروتی نداشت. هر چه بود مال همه بود. همه کار می‌کردند، همه