شمشیری به کمر داشت چنان و چنان که آدم به خودش میگفت: این شمشیر هرگز از ریختن خون خانها و دشمنان مردم سیر نخواهد شد. ببین چگونه درون غلاف خود احساس خفگی میکند! فولاد این شمشیر را گویا با کینه جوشاندهاند! گویی شمشیر کوراوغلو همیشه به تو میگفت: «آه ای کینه، تو هم مانند محبت مقدس هستی! ما نمیتوانیم محبت خود را به مردم ثابت کنیم مگر اینکه به دشمنان مردم کینه بورزیم. تو با ریختن خون ظالم، به ستمدیدگان محبت مینمایی.»
کچلحمزه با نگاه اول کوراوغلو را شناخت اما در حال حیله کرد و خود را به آن راه زد و گفت: دنبال کوراوغلو میگردم.
کوراوغلو پرسید: کوراوغلو را میخواهی چکار کنی؟
حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ایلخیبان هستم. روز و شبم را در نوکری خانها و پاشاها هدر کردهام. اینقدر از آبگیرهای پر قورباغه آب خورده ام که لب و لوچهام پر زگیل شده. کاشکی مادرم به جای من یک سگ سیاه میزایید و دیگر مرا گرفتار مصیبت نمی کرد. چون سرم کچل است، نمی توانم هیچ جا بند شوم، هر قدر هم جان میکنم و برایشان کار میکنم، تا میفهمند سرم کچل است بیرونم میکنند. دیگر از دست کچلی دنیای به این گل و گشادی برایم تنگ شده. دیگر نمی دانم چه خاکی به سرم بکنم. حالا آمدهام کوراوغلو را ببینم. قربان قدمهایش بروم، شنیدهام خیلی گذشت و جوانمردی دارد و یک لقمه نان را از هیچ کس مضایقه نمی کند. یا بگذار پس مانده ی سفرهاش را بخورم و در پس سنگی و سوراخی چند روز آخر عمرم را سر کنم، یا اینکه سرم را از تنم جدا کند که برای