اولدوز نتوانست جلو خودش را بگیرد. زد زیر گریه. آقا کلاغه هم گریست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا می آید، ما را میبیند، من میروم. بعد که زن بابا رفت به حمام، باز پیشت میآیم.
آنوقت در لانه را بست و رفت زیر لحافش دراز کشید. زن بابا آمد. بقچهاش را برداشت، رفت. اولدوز با خیال راحت آمد پیش کلاغهاش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا کلاغه را بیرون آورد. در را باز گذاشت که آفتاب توی لانه بتابد.
آقا کلاغه بالهایش را تکان داد، منقارش را از چپ و راست به زمین کشید و گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.
اولدوز آه کشید و گفت: تو فهمیدی ننهکلاغه صبح زود آمده بود چکار؟
آقا کلاغه گفت: فهمیدم.
اولدوز گفت: می توانی به من هم بگویی؟
آقا کلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز یادم بدهد. تیغ آفتاب آمد پیش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را میبرم پرواز یاد بدهم. تو هم باید بیایی. بعد برمیگردانمت. من به ننهام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمیکنی؟ ننهام گفت: خبرش میکنم. ننهام در لانه را بست، آمد ترا خبر کند، کمی گذشت تو بیرون نیامدی. من توی لانه بودم. یکهو صدای بگیر ببند شنیدم. ننهام جیغ کشید: «قار!.. قا.. ر!..» دلم ریخت. ننهام میگفت: «مگر ما توی این شهر حق زندگی نداریم؟ چرا نباید با هر که خواستیم آشکارا دوستی نکنیم؟»