مویی از سر او کم کنند. اگر میخواهید کوراوغلو از میان برداشته شود، اول باید اسبش را از دستش درآوریم والا جنگیدن با کوراوغلو نتیجهای نخواهد داشت.
حرف مهترمورتوز به نظر حسنپاشا عاقلانه آمد. گفت: مورتوز، کسی که درد را بداند درمان را هم بلد است. بگو ببینم چطور میتوانیم قیرآت را از چنگ کوراوغلو درآوریم؟
مهتر مورتوز گفت: پاشا به سلامت، قیرآت را که نمیشود با پول خرید، یک نفر از جان گذشته باید که به چنلی بل برود یا سرش را به باد بدهد یا قیرآت را بدزدد و بیاورد.
حسنپاشا به اهل مجلس نگاه کرد. همه سرها به زمین دوخته شده بود. از کسی صدایی برنخاست، ناگهان از کفشکن مجلس پسر ژنده پوش پابرهنهی کچلی برپاخاست. اهل مجلس نگاه کردند و کچل حمزه را شناختند. کچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگی. هیچ معلوم نبود از کجا میخورد و کجا میخوابد. به هیچ مجلس و مسجدی راهش نمیدادند که کفش مردم را میدزدد. سگ محل داشت، او نداشت. حالا چطوری در این شورای جنگی راه پیدا کرده بود، فقط خودش میدانست که از قدیم گفتهاند، کچلها هزار و یک فن بلدند.
غرض، حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، این کار، کار من است. اینجا دیگر پهلوانی و زور بازو به درد نمیخورد، حقه باید زد. و حقه زدن شغل آبا و اجدادی من است. اگر توانستم قیرآت را بیاورم که آوردهام، اگر هم نتوانستم و کوراوغلو مچم را گرفت، باز طوری نمیشود: