لب از لب باز کنم اما اکنون که امر مبارک خودکار بر این است که من کمتر از سگ هم حرفی بزنم، ناچار اطاعت میکنم که گفتهاند: «امر خودکار فرمان خداوند است.»
حسنپاشا تعظیم دیگری کرد و گفت: خودکار به سلامت باد، من کوراوغلو را خوب میشناسم. او را با هیچ چیز نمیشود آرام کرد مگر با طناب دار. چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند، اکنون نیز میل دارم کوراوغلو را با دستان خودم خفه کنم. تا این راهزن زندهاست آب گوارا از گلوی ما پایین نخواهد رفت. باید به چنلی بل لشکر بکشیم. یک لشکر عظیم که گردش چشمهی خورشید را تیره و تار کند و اول و آخرش در شرق و غرب عالم باشد. البته باز امر، امر مبارک خودکار است و ما سگان شماییم و جز واق واق چیزی برای گفتن نداریم.
حسنپاشا باز تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و بر جای خود نشست.
مجلس ساکت بود. همه چشم به دهان خودکار دوخته بودند. عاقبت خودکارگفت: آفرین، حسنپاشا، آفرین بر هوش و فراست تو. راستی که سگ باهوشی هستی.
حسنپاشا از این تعریف مثل سگها که جلو صاحبشان دم تکان میدهند تا شادی و رضایتشان را نشان دهند، لبخند زد و خود را شاد و راضی نشان داد، بعد خودکارگفت: ما جز لشگر کشی به چنلی بل چارهای نداریم. لشگر کشی این دفعه باید چنان باشد که از بزرگی آن لرزه بر تختهسنگهای