حسنخان به ایلخی بانش امر کرد ایلخی را به چرا نبرد تا پاشا اسبهای دلخواهش را انتخاب کند.
علی کیشی، ایلخیبان پیر، میدانست که در ایلخی اسبهای خیلی خوبی وجود دارند اما هیچکدام به پای دو کرهاسبی که پدرشان از اسبان دریایی بودند، نمیرسد. روزی ایلخی را به کنار دریا برده بود و خودش در گوشهای دراز کشیده بود. ناگهان دید دو اسب از دریا بیرون آمدند و با دو تا مادیان ایلخی جفت شدند. علی کیشی آن دو مادیان را زیر نظر گرفت تا روزی که هر کدام کرهای زایید. علی کرهها را خیلی دوست میداشت و میگفت بهترین اسبهای دنیا خواهند شد. این بود که وقتی حسنخان گفت میخواهد برای مهمانش اسب پیشکش کند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ایلخی بهتر از این دو کره اسب که اسب پیدا نمیشود!
ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان آورد. حسنپاشا خندان خندان از قصر بیرون آمد تا اسبهایش را انتخاب کند. دید از اسب خبری نیست و پای قصر دو تا کرهٔ کوچک و لاغر ایستادهاند. گفت: حسنخان، اسبهای پیشکشی ات لابد همینها هستند، آره؟ من از این یابوها خیلی دارم. شنیده بودم که تو اسبهای خوبی داری. اسب خوبت که اینها باشند وای به حال بقیه.
حسنخان از شنیدن این حرف خون به صورتش دوید. دنیا جلو چشمش سیاه شد. سر علی کیشی داد زد: مردکه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبری!
علی کیشی گفت: خان به سلامت، خودت میدانی که من موی سرم