بهاش زد، کیفش را برداشت و رفت.
اولدوز نگاه میکرد به سقف و چیزی نمیگفت. میخواست حرفهای بابا و زن بابا را بشنود. اما چیز زیادی نشنید. زود خوابش برد.
✺ | درد دل آقا کلاغه |
✺ | و |
✺ | چگونه ننهکلاغه گرفتار شد |
فردا صبح، اولدوز یاد آقا کلاغه افتاد. دستش لرزید، چایی ریخت روی لحاف. زن بابا چشم غرهای رفت اما چیزی نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را میپوشید که به اداره برود. اولدوز میخواست پا شود برود پیش آقاکلاغه. اما کار عاقلانهای نبود. هیچ نمیدانست چه بر سر آقا کلاغه آمده، نمیدانست ننهکلاغه چه جوری گیر زن بابا افتاده، آن هم صبح زود. زن بابا دستمال روی چشمش را باز کرده بود. جای منقار ننه کلاغه روی ابرو و پیشانیش معلوم بود.
بابا که رفت، زن بابا گفت: من میرم پیش ننهی یاشار، زود بر میگردم. خیلی وقت است به حمام نرفتهام. این دفعه که نمیتوانم ترا با خودم ببرم. میخواهم ببینم ننهی یاشار میتواند با من به حمام برود.
زن بابا راستی راستی مهربان شده بود. هیچوقت با اولدوز اینطور حرف نمیزد. اما اولدوز نمیخواست با او حرف بزند. ازش بدش