در نقطه ای از آسیا، که با ورود اسلحهی گرم به ایران پایان مییابد.
نهال قیام به وسیلهی مهتری سالخورده علیکیشینام، کاشته میشود که پسری دارد موسوم به روشن (کوراوغلوی سالهای بعد) و خود، مهتر خان بزرگ و حشمداری است به نام حسنخان. وی بر سر اتفاقی بسیار جزئی که آن را توهینی سخت نسبت به خود تلقی میکند دستور میدهد چشمان علی کیشی را درآورند. علی کیشی با دو کره اسب که آنها را از جفت کردن مادیانی با اسبان افسانهیی دریایی به دست آورده بود، همراه پسرش روشن از قلمرو خان میگریزد و پس از عبور از سرزمین های بسیار سرانجام در چنلی بئل (کمرهی مه آلود) که کوهستانی است سنگلاخ و صعبالعبور با راههای پیچاپیچ، مسکن میگزیند. روشن کره اسبها را به دستور جادومانند پدر خویش در تاریکی پرورش میدهد و در قوشابولاق (جفت چشمه) در شبی معین آب تنی میکند و بدین گونه هنر عاشقی در روح او دمیده میشود و ... علی کیشی از یک تکه سنگ آسمانی که در کوهستان افتاده است شمشیری برای پسر خود سفارش میدهد و بعد از اینکه همهی سفارشها و وصایایش را میگذارد، میمیرد.
روشن او را در همان قوشابولاق به خاک میکند و به تدریج آوازهی هنرش از کوهستانها میگذرد و در روستاها