برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۰۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: شتر من را کجا می‌برید. من شترم را می‌خواهم.

فکر می‌کنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شده‌بودم و صدایی از گلویم درنمی‌آمد و فقط خیال می‌کردم که فریاد می‌زنم. ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت. دست‌هایم از ماشین کنده‌شده و به رو افتادم روی آسفالت خیابان. سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه می‌کرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا درمی‌آورد.

صورتم افتاد روی خونی که از بینی‌ام بر زمین ریخته‌بود. پاهایم را بر زمین زدم و هق‌هق گریه کردم.

دلم می‌خواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد.

تابستان ۱۳۴۷