داشت که آدم خیال میکرد توی زندگیش حتی یک ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شدهبود و پاهایم بیحرکت، دم در ایستادهبودم و توی مغازه را میپاییدم. میمونها، بچه شترها، خرسها، خرگوشها و دیگران من را نگاه میکردند و من خیال میکردم دلشان به حال من میسوزد.
پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یک سکهی دوهزاری به طرف من دراز کرد. من دستهایم را به پشتم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم. نمیدانم چه جوری نگاهش کردهبودم که دوهزاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور کرد. دو نفر از کارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختربچه رفتهبود نشستهبود توی سواری و شتر را نگاه میکرد و با چشم و ابرو قربان صدقهاش میرفت. کارگرها که شتر را از زمین بلند کردند، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. کجا میبرید. من نمیگذارم.
یکی از کارگرها گفت: بچه برو کنار. مگر دیوانه شدهیی!
پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟
مردم به تماشا جمع شدهبودند. من پای شتر را ول نمیکردم عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش میگفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حرکت کند که من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین.