گرفت که بیاختیار دستهایش پایین آمد و صداش برید. آنوقت هق هق گریهاش بلند شد و گفت: ننهکلاغه... کو؟ .. کو؟.. ننهکلاغه... کو؟.. کلاغ کوچولو چه شد؟.. ننه!.. ننه!..
یاشار پیش از همه به طرفش دوید. هر کسی حرفی میگفت و میخواست او را آرام کند. اما اولدوز هایهای گریه میکرد. زن بابا مهربانی میکرد. نرمنرم حرف میزد. میگفت: گریه نکن اولدوز جان، دوات را بخوری زود خوب میشوی.
آخرش اولدوز از گریه کردن خسته شد و به خواب رفت. خواب دید که ننه کلاغه از درخت توت آویزان است، دارد خفه میشود، میگوید: اولدوز، من رفتم، حرفهایم را فراموش نکن، نترس! اولدوز دوید طرف درخت. یکهو زن بابا از پشت درخت بیرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جیغ کشید و ترسان از خواب پرید و هقهق گریهاش بلند شد. این دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. کمی بعد همان خواب را دید، جیغ کشید و از خواب پرید. تا شب همینجوری هی میپرید و میخوابید. یک دفعه هم چشم باز کرد، دید که شب است، دکتر دارد معاینهاش میکند. بعد شنید که دکتر به باباش میگوید: زخمش مهم نیست. زود خوب میشود. اما بچه خیلی ترسیده. پرپر میزند. از چیزی خیلی سخت ترسیده. الان سوزنی بهاش می زنم، آرام میگیرد و میخوابد.
اولدوز گفت: من گرسنهام.
زن بابا برایش شیر آورد. اولدوز شیر را خورد. دکتر سوزنی