شب را بیاییم طرفهای گاراژ بخوابیم. پدرم نمیخواست من را تنها بگذارد اما من گفتم که میخواهم بروم یک کمی بگردم دلم باز شود.
✵✵✵
طرفهای غروب بود. نمیدانم چند ساعتی به تماشای شتر ایستادهبودم که دیدم ماشین سواری رو بازی از راه رسید و نزدیکهای من و شتر ایستاد. یک مرد و یک دختر بچهی تر و تمیز توی ماشین نشستهبودند. چشم دختر به شتر دوختهشدهبود و ذوقزده میخندید. به دلم برات شد که میخواهند شتر را بخرند ببرند به خانهشان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون میکشید و میگفت: زودتر پاپا. حالا یکی دیگر میآید میخرد.
پدر و دختر میخواستند داخل مغازه شوند که دیدند من جلوشان ایستادهام و راه را بستهام. نمیدانم چه حالی داشتم. میترسیدم؟ گریهام میگرفت؟ غصهی چیزی را میخوردم؟ نمیدانم چه حالی داشتم. همین قدر میدانم که جلو پدر و دختر را گرفتهبودم و مرتب میگفتم: آقا، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت. باور کن فروشی نیست.
مرد من را محکم کنار زد و گفت: راه را چرا بستهیی بچه؟ برو کنار.
و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع کرد با صاحب مغازه صحبت کردن. دختر مرتب برمیگشت و شتر را نگاه میکرد. چنان حال خوشی