برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۹۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۰۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

لیوان دوغ بزنیم.

قاسم ته خیابان سی‌متری دوغ لیوانی یک قران می‌فروخت و ما هر وقت به دیدن او می‌رفتیم نفری یک لیوان دوغ مجانی می‌زدیم. پدر قاسم در خیابان حاج عبدالمحمود لباس کهنه خرید و فروش می‌کرد. پیراهن یکی پانزده هزار، زیرشلواری دو تا بیست و پنج هزار، کت و شلوار هفت هشت تومن. خیابان حاج عبدالمحمود با یک پیچ به محل کار قاسم می‌خورد. در و دیوار و زمین خیابان پر از چیزهای کهنه و قراضه بود که صاحبانشان بالا سرشان ایستاده‌بودند و مشتری صدا می‌زدند. پدر قاسم دکان بسیار کوچکی داشت که شب‌ها هم با قاسم و زن خود سه‌نفری در همانجا می‌خوابیدند. خانه‌ی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس‌های پاره و چرکی را که پدر قاسم از این و آن می‌خرید، توی دکان یا توی جوی خیابان سی‌متری می‌شست و بعد وصله می‌کرد. خیابان حاج عبدالمحمود خاکی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی از آنجا نمی‌گذشت.

من و احمدحسین پس از یکی دو ساعت پیاده‌روی رسیدیم به محل کار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتیم به خیابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت که قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه یا پا درد داشت یا درد معده.