پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۹۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۴ ساعت در ... ● ۳۰۱
 

مرد گفت: ببخشید آقا پسر، پس چکاره‌اید؟

من گفتم: کاره‌یی نیستم. دارم تماشا می‌کنم.

و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تکه کاشی سفیدی ته آب جو برق می‌زد. دیگر معطل نکردم. تکه کاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم به طرف شیشه‌ی بزرگ مغازه. شیشه صدایی کرد و خرد شد. صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و حالا در نرو کی در برو! نمی‌دانم از چند خیابان رد شده‌بودم که به احمدحسین برخوردم و فهمیدم که دیگر از مغازه خیلی دور شده‌ام.

احمدحسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر می‌رفت و از ماشین‌های سواری که دختربچه‌ها را پیاده می‌کردند، گدایی می‌کرد. هر صبح زود کار احمدحسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم که احمدحسین پیش چه کسی زندگی می‌کند اما قاسم می‌گفت که احمدحسین فقط یک مادربزرگ دارد که او هم گداست. احمدحسین خودش چیزی نمی‌گفت.

وقتی زنگ مدرسه زده‌شد و بچه‌ها به کلاس رفتند ما راه افتادیم. احمدحسین گفت: امروز دخل خوبی نکردم. همه می‌گویند پول خرد نداریم.

من گفتم: کجا می‌خواهیم برویم؟

احمدحسین گفت: همین‌جوری راه می‌رویم دیگر.

من گفتم: همین‌جوری نمی‌شود. برویم قاسم را پیدا کنیم یکی یک