ببینی که چه جوری غذا میخوردی؟ نه که نمیتوانی. من هم مثل تو بودم. اصلا نمیتوانستم فکرش را بکنم.
جلو مغازهیی سه تا بچه کیف به دست ایستادهبودند چیزهای پشت شیشه را تماشا میکردند. من هم ایستادم پشت سرشان. عطر خوشایندی از موهای شانهزدهشان میآمد. بی اختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچهها به عقب نگاه کردند و من را برانداز کردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم که یکیشان میگفت: چه بوی بدی ازش میآمد!
فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشهی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند که گوشهایم را زیرگرفتهبودند. انگار کلاه پرمویی به سرم گذاشتهام. پیراهن کرباسیام رنگ چرک و تیرهیی گرفتهبود و از یقهی دریدهاش بدن سوختهام دیده میشد. پاهام برهنه و چرک و پاشنههام ترک خوردهبودند. دلم میخواست مغز هر سه اعیانزاده را داغون کنم.
آیا تقصیر آنها بود که من زندگی این جوری داشتم؟
مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشارهی دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نکردهایم چیزی به تو بدهیم.
من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشارهی دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رویی دارد!
من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نیستم.