ظهر نشده تمام کند. دلش نمیآمد بعدازظهرش را هم با بلیتفروشی حرام کند.
تا خیابان نادری پسر زیور سه تا بلیت فروخت. آنجا که رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم.
مغازهها تک و توک باز بودند. مغازهی اسباببازیفروشی بستهبود. شترم هنوز کنار پیادهرو نیامدهبود. دلم نیامد در را بزنم که نکند خواب صبحش را حرام کردهباشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خیابانها پر شاگرد مدرسهییها بود. توی هر ماشین سواری یکی دو بچه مدرسهیی کنار پدر و مادرهایشان نشستهبودند و به مدرسه میرفتند.
در این وقت روز فقط میتوانستم احمدحسین را پیدا کنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم. باز از چند خیابان گذشتم تا رسیدم به خیابانهایی که ذرهیی دود و بوی کثافت درشان نبود. بچهها و بزرگترها همهشان لباسهای تر و تمیز داشتند. صورتها همهشان برقبرق میزدند. دخترها و زنها مثل گلهای رنگارنگ میدرخشیدند. مغازهها و خانهها زیر آفتاب مثل آینه به نظر میآمدند. من هر وقت از این محلهها میگذشتم خیال میکردم توی سینما نشستهام فیلم تماشا میکنم. هیچوقت نمیتوانستم بفهمم که توی خانههای به این بلندی و تمیزی چه جوری غذا میخورند، چه جوری میخوابند، چه جوری حرف میزنند، چه جوری لباس میپوشند. تو میتوانی پیش خود بفهمی که توی شکم مادرت چه جوری زندگی میکردی؟ مثلا میتوانی جلو چشمهات خودت را توی شکم مادرت