پدرم همیشه همین حرف را میزد.
هوا که روشن شد پدرم چستکهایش را از زیر سرش برداشت به پایش کرد. بعد، از چرخدستی پایین آمدیم. پدرم گفت: دیروز نتوانستم سیبزمینیها را آب کنم. نصف بیشترش روی دستم مانده.
من گفتم: میخواستی جنس دیگری بیاوری.
پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز کرد و دو تا کیسهی پر درآورد خالی کرد روی چرخدستی. من هم ترازو و کیلوها را درآوردم چیدم. بعد، راه افتادیم.
پدرم گفت: میرویم آش بخوریم.
هر وقت صبح پدرم میگفت «میرویم آش بخوریم» من میفهمیدم که شب شام نخورده است.
سپور پیادهرو را تا ته خیابان خطخطی کردهبود. ما میرفتیم به طرف پارک شهر. پیرمرد آشفروش مثل همیشه لب جو، پشت به وسط خیابان، نشستهبود و دیگ آش جلوش، روی اجاق فتیلهیی، قلقل میکرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشستهبودند و از کاسههای آلومینیومی آششان را میخوردند. زن بلیتفروش بود. مثل زیور بلیتفروش چادر به سر داشت. چمباتمه زدهبود و دسته بلیتها را گذاشتهبود وسط شکم و زانوهایش و چادر چرکش را کشیدهبود روی زانوهایش.
پدرم با پیرمرد احوالپرسی کرد و نشستیم. دو تا آش کوچک با