ننه کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار میکند، زن بابا با چوب میزندش و فحش میدهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چکه میکرد. کلاغه پرپر میزد و قارقار میکرد. از پاهاش آویزان بود.
اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت. زن بابا فریاد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.
✺ خواب پریشان اولدوز
اولدوز وقت ظهر چشمش را باز کرد. چند نفر از همسایهها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالای سرش. با قاشق دوا توی حلق اولدوز میریخت. یک چشم و پیشانیش را با دستمال سفیدی بسته بود. چشمهای اولدوز تاریک روشن میدید. بعد یک یک آدمها را شناخت. یاشار را هم دید که نشسته بود پهلوی ننهاش و زل زده بود به او.
زن بابا دید که اولدوز چشمهاش را باز کرد، هولکی گفت: شکر! چشمهاش را باز کرد. دیگر نمیمیرد. اولدوز!.. حرف بزن!..
اولدوز نمیتوانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صدای قارقار ننهکلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل دیوانهها موهای زن بابا را چنگ انداخت و جیغ کشید. اما سرش چنان درد