برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۸۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۹۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

سپور برگشت و من را نگاه کرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت: لطیف، خوابی؟

من گفتم: نه!.. نه!..

پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد می‌زنی؟ بیا بالا پهلوی خودم.

رفتم بالا. پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت اما من خوابم نمی‌برد. دلم مالش می‌رفت. شکمم درست به تخته‌ی پشتم چسبیده‌بود. پدرم دید که خوابم نمی‌برد گفت: شب دیر کردی. من هم خسته بودم زود خوابیدم.

گفتم: دو تا سواری تصادف کرده‌بودند وایستادم تماشا کنم دیر کردم.

بعد گفتم: پدر. شتر می‌تواند حرف بزند و بپرد...

پدرم گفت: نه که نمی‌تواند.

من گفتم: آری. شتر که پر ندارد...

پدرم گفت: پسر تو چه‌ات است؟ هر صبح که از خواب بلند می‌شوی حرف شتر را می‌زنی.

من که فکر چیز دیگری را می‌کردم گفتم: پولدار بودن هم چیز خوبی است، پدر. مگر نه؟ آدم می‌تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته‌باشد. مگر نه، پدر؟

پدرم گفت: ناشکری نکن پسر. خدا خودش خوب می‌داند که کی را پولدار کند، کی را بی‌پول.