میرود؟»
حالا داشتم دور عمارت میگشتم و به دیوارهای آن و به سنگهای قیمتی دیوارها دست میکشیدم. نمیدانم از کجا گرد و خاک میآمد و یک راست میخورد به صورت من. حالا توی زیرزمین بودم که خیال میکردم گرد و خاک از آنجاست. در اولین پله گرد و خاک چنان توی بینی و دهنم تپید که عطسهام گرفت: هاپ ش!..
✵✵✵
به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟
جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاک پیاده رو را به صورتم زد.
به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ نکند خواب میبینم؟
اما خواب نبودم. چرخ دستی پدرم را دیدم بعد هم سر و صدای تاکسیها را شنیدم بعد هم در تاریک روشن صبح چشمم به ساختمانهای اطراف چهارراه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شدهبود اما همچنان گرد و غبار راه میانداخت و پیادهرو را خطخطی میکرد و جلو میرفت.
به خودم گفتم: پس همهی آنها را خواب دیدم؟ نه!.. آری دیگر خواب دیدم. نه!.. نه!.. نه..