من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر کدامتان مال من باشید، قول میدهم که هیچوقت ازتان سیر نشوم. همیشه با شما بازی میکنم و تنهایتان نمیگذارم.
اسباببازیها یکصدا گفتند: میدانیم. ما تو را خوب میشناسیم. اما ما نمیتوانیم مال تو باشیم. ما را خیلی گران میفروشند.
بعد یکیشان گفت: من فکر نمیکنم حتی درآمد یک ماه پدر تو برای خریدن یکی از ماها کفایت بکند.
شتر باز همه را ساکت کرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب. حرفهای همهی شما درست است ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم که شما به آن اشاره نکردید.
من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم میدانم چرا من را به اینجا آوردید. شما خواستید به من بگویید که ببین همهی مردم مثل تو و پدرت گرسنه کنار خیابان نمیخوابند.
چند زن و مرد دور میزی نشستهبودند و تند تند غذا میخوردند. معلوم بود که نوکر و کلفتهای خانه بودند. من هم بنا کردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود که هر چه میخوردم سیر نمیشدم و شکمم مرتب قار و قور میکرد. مثل آن وقتهایی که خیلی گرسنه باشم. فکر کردم که نکند دارم خواب میبینم که سیر نمیشوم؟ دستی به چشمهایم کشیدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه که نیستم. آدم که به خواب میرود دیگر چشمهایش باز نیست و جایی را نمیبیند. پس چرا سیر نمیشوم؟ چرا دارم خیال میکنم دلم مالش