برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۸۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۸۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

و هلیکوپترها توی هوا گشت می‌زدند. لاک پشت‌ها توی لاکشان چرت می‌زدند. ماده سگ‌ها بچه‌هایشان را شیر می‌دادند. گربه از زیر سبد دزدکی تخم مرغ درمی‌آورد. خرگوش‌ها با تعجب شکارچی قفسه‌ی روبرو را نگاه می‌کردند. میمون سیاه سازدهنی من را که همیشه پشت شیشه‌بود، روی لب‌های کلفتش می‌مالید و صداهای قشنگ جوراجوری از آن درمی‌آورد. اتوبوس‌ها و سواری‌ها عروسک‌ها را سوار کرده‌بودند و می‌گشتند. تانک‌ها و تفنگ‌ها و تپانچه‌ها و مسلسل‌ها تند تند گلوله در می‌کردند. بچه خرگوش‌های سفید زردک‌های گنده‌یی را با دست گرفته می‌جویدند در حالی که نیششان تا بناگوش باز شده‌بود. مهم‌تر از همه شتر خود من بود که اگر می‌خواست حرکتی بکند همه چیز را در هم می‌ریخت. آنقدر گنده بود که دیگر پشت شیشه جا نمی‌گرفت و تمام روز لب پیاده‌رو می‌ایستاد و مردم را تماشا می‌کرد. حالا هم ایستاده‌بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا درمی‌آورد، سقز می‌جوید و گوش به تیک تیک ساعت خوابانیده‌بود. یک ردیف بچه‌شتر سفید مو از توی قفسه هی داد می‌زدند: ننه، اگر به خیابان بروی ما هم با تو می‌آییم، خوب؟

خواستم با شتر دو کلمه حرف زده‌باشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید. ناچار چند لگد به در زدم بلکه دیگران ساکت شوند اما در همین موقع کسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شده‌یی بچه؟ بیا برو بخواب.