و چند تا فحش بارش کردم و تند از آنجا دور شدم.
کمی که راه رفتم، نشستم روی سکوی مغازهی بستهیی. دلم تاپتاپ میزد.
مغازه در آهنی سوراخسوراخی داشت. داخل مغازه روشن بود. کفشهای جوراجوری پشت شیشه گذاشتهبودند. روزی پدرم میگفت که ما حتی با پول ده روزمان هم نمیتوانیم یک جفت از این کفشها بخریم.
سرم را به در وا دادم و پاهایم را دراز کردم. مچ دستم هنوز درد میکرد، دلم مالش میرفت، یادم آمد که هنوز نان نخوردهام. به خودم گفتم: «امشب هم باید گرسنه بخوابم. کاشکی پدرم چیزی برایم گذاشتهباشد...» ناگهان یادم آمد که امشب شترم خواهدآمد من را سوار کند ببرد به گردش. از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازهی اسباببازیفروشی بستهبود اما سر و صدای اسباببازیها از پشت در آهنی به گوش میرسید. قطار باری تلقتلوق میکرد و سوت میکشید. خرس گندهی سیاه انگار نشستهبود پشت مسلسل و هی گلوله در میکرد و عروسکهای خوشگل و ملوس را میترساند. میمونها از گوشهیی به گوشهی دیگر جست میزدند و گاهی هم از دم شتر آویزان میشدند که شتر دادش درمیآمد و بد و بیراه میگفت. خر درازگوش دندانهایش را به هم میسایید و عرعر میکرد و بچه خرسها و عروسکها را به پشتش سوار میکرد و شلنگانداز دور برمیداشت. شتر گوش به تیکتیک ساعت دیواری خوابانیدهبود. انگار وعدهیی به کسی دادهباشد. هواپیماها