برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۸۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

آن هم بسته‌است دیگر. این وقت شب کی حوصله‌ی اسباب‌بازی خریدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده‌اند توی مغازه و در مغازه را هم بسته‌اند و رفته‌اند... کاشکی می‌توانستم با شترم حرف بزنم. می‌ترسم یادش برود که دیشب چه قراری گذاشتیم. اگر پیشم نیاید؟.. نه. حتماً می‌آید. خودش گفت که فردا شب می‌آیم سوارم می‌شوی می‌رویم تهران را می‌گردیم. شتر سواری هم کیف دارد آ!..»

ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوری که فکر کردم دیگر تشریف‌ها را برده‌ام. به زمین که افتادم فهمیدم وسط خیابان با یک سواری تصادف کرده‌ام اما چیزیم نشده. داشتم مچ دستم را مالش می‌دادم که یکی سرش را از ماشین درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشین!.. مجسمه که نیستی.

من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزک کرده‌یی پشت فرمان نشسته‌بود سگ گنده‌یی هم پهلویش چمباتمه زده‌بود بیرون را می‌پایید. قلاده‌ی گردن سگ برق برق می‌زد. یک دفعه حالم طوری شد که خیال کردم اگر همین حالا کاری نکنم، مثلا اگر شیشه‌ی ماشین را نشکنم، از زور عصبانی‌بودن خواهم‌ترکید و هیچ‌وقت نخواهم توانست از سر جام تکان بخورم.

پیرزن یکی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر کری بچه؟ گم شو از جلو ماشین!..

یکی دو تا ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پیرزن سرش را درآورد و خواست چیزی بگوید که من تف گنده‌یی به صورتش انداختم