برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۴ ساعت در ... ● ۲۸۵
 

پسر زیور به قاسم اشاره کرد و گفت: تاس‌بازی با این فایده‌ای ندارد. همه ش پنج و شش می‌آورد. شیر یا خط بازی می‌کنیم.

احمدحسین گفت: باشد.

محمود گفت: نه. بیخ‌دیواری.

خیابان داشت خلوت می‌شد. چند تا از مغازه‌های روبرویی بسته‌شده‌بود. برای شروع بازی هر کدام یک سکه‌ی یک قرانی را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم. هنوز سکه‌ها بیخ دیوار بود که احمدحسین داد زد: آژان!..

آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمدحسین و چشم کوره دررفتیم. محمود و پسر زیور هم پشت سر ما دررفتند. قاسم خواست پول‌ها را از بیخ دیوار جمع کند که آژان سر رسید. قاسم از ضربت باتون فریادی کشید و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهای قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید؟

بعد خم شد یک قرانی‌ها را جمع کرد و راه افتاد.

از چهارراه که رد شدم دیدم تنها مانده‌ام. چلوکبابی آن بر خیابان بسته‌بود. دیر کرده‌بودم. هر وقت شاگرد چلوکبابی در آهنی را تا نصف پایین می‌کشید، وقتش بود که پیش پدرم برگردم. از خیابان‌ها و چهارراه‌ها به تندی می‌گذشتم و به خودم می‌گفتم: «حالا دیگر پدرم گرفته خوابیده. کاشکی منتظر من بنشیند... حالا دیگر حتماً گرفته خوابیده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی چی؟